! من خيلي خوشحال بودم
من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بوديم والدينم خيلي کمکم کردند دوستانم خيلي تشويقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده اي بود
!فقط يه چيز من رو يه کم نگران مي کرد و اون هم خواهر نامزدم بود
اون دختر باحال ، زيبا و جذابي بود که گاهي اوقات بي پروا با من شوخي هاي ناجوري مي کرد و باعث مي شد که من احساس راحتي نداشته باشم
يه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون براي انتخاب مدعوين عروسي
:سوار ماشينم شدم و وقتي رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت
!……….اگه همين الان ??? دلار به من بدي بعدش حاضرم با تو
… من شوکه شده بودم و نمي تونستم حرف بزنم
… اون گفت: من ميرم توي اتاق خواب و اگه تو مايل به اين کار هستي بيا پيشم
وقتي که داشت از پله ها بالا مي رفت من بهش خيره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقيقه ايستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم
!!!يهو با چهره نامزدم و چشمهاي اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بيرون اومدي
ما خيلي خوشحاليم که چنين دامادي داريم و هيچکس بهتر از تو نمي تونستيم براي دخترمون پيدا کنيم به خانوادهء ما خوش اومدي
!!! نتيجه اخلاقي: هميشه کيف پولتون رو توي داشبورد ماشينتون بذاريد