درس اول:
يه روز مسوول فروش ، منشي دفتر ، و مدير شرکت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند
يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي کنن و روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه
جن ميگه: من براي هر کدوم از شما يک آرزو برآورده مي کنم
!منشي مي پره جلو و ميگه: اول من ، اول من
من مي خوام که توي باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادباني شيک باشم و هيچ نگراني و
!غمي از دنيا نداشته باشم
پوووف! منشي ناپديد ميشه
! بعد مسوول فروش مي پره جلو و ميگه: حالا من ، حالا من
من مي خوام توي هاوايي کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصي و يه منبع بي انتهاي نوشيدني ! داشته باشم و تمام عمرم حال کنم
پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه
بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه
!!!مدير ميگه: من مي خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توي شرکت باشن
!نتيجه اخلاقي: هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه