بعداز اینکه آقای کریستف کلمب با هزار زور و زحمت و جان کندن، توانست امریکا را کشف کند و به اسپانیا برگشت، بزرگان اسپانیا به او حسادت کردند و گفتند: «چه خبرتان است که دائماً ورد زبانتان کریستف کلمب است؟ مگر کشف کردن امریکا هم کاری دارد؟ ما خودمان هم میتوانستیم این کار را بکنیم، فقط حالش را نداشتیم! میخواهید همین حالا برویم و صدبار امریکا را کشف کنیم و برگردیم؟»
بعد آنها تصمیم گرفتند کریستف را به مجلسی دعوت کنند و حسابی حال او را بگیرند.
وقتی که همه، در سر میز غذا حاضر شدند، یکی از بزرگان اسپانیا که حدوداً 150 کیلو بود! به او گفت: «تو خیال میکنی، خیلی هنر کردهای که قاره ای به این گندگی را کشف کردهای؟ مرده شور آن کشف کردنت را ببرند!»
کریستف از این حرف خیلی ناراحت شد، اما به روی خودش نیاورد او یک تخم مرغ آبپز شده را از روی میز برداشت و رو به حاضران کرد و گفت: «ای بزرگان! آیا در میان شما شخصی وجود دارد که بتواند این تخممرغ را به صورت عمودی روی میز بگذارد که بایستد؟»
بزرگان مجلس، یکی یکی تخممرغ را گرفتند و سعی کردند به این کار عمل نمایند! اما نشد که نشد!
سرانجام کریستف، تخممرغ را گرفت و یک مقداری از سر آن را شکست و بعد آن را راحت روی میز قرار داد!
بزرگان داد و هوار کردند که، اینکه کاری ندارد! ما هم میتوانستیم این کار را بکنیم!
کریستف گفت: «ای شیطون بلاها! پس چرا این کار را نکردید؟»
و بعد ادامه داد: «کشف امریکا هم همین طور است. من میگویم فکر کشف امریکا فقط به ذهن من رسید که آن را انجام دادم!»
بزرگان هم در مقابل این حرف او ساکت ماندند و تخممرغ را پوست کندند و خوردند.