omid20 Admin
تعداد پستها : 236 Points : 712 Reputation : 0 Join date : 2009-12-05
| عنوان: در انتظار فردا الأربعاء ديسمبر 09, 2009 6:21 pm | |
| وی نیمکت پارک نشسته بود و به فواره نگاه می کرد. فواره اوج می گرفت، از هم می پاشید و قطراتش
دوباره درون حوض بزرگ پارک می ریخت. این اتفاق مدام تکرار می شد. مثل آدم ها که دائم تکرار می
شدند. بی خستگی به آدم ها و درخت ها و اشیایی که دور و برش را گرفته بودند، نگاه می کرد. شب
غریبی بود. انگار قرار بود ماه از آسمان فرود بیاید. همه چیز برایش مبهم جلوه می کرد. باد آرام چیزی در
گوش درخت ها نجوا کرد و آن ها هم شاخه ای برایش تکان دادند و او دوباره به راهش ادامه داد.
دختری از راه رسید و دوان دوان نزدیک شد. بله، باید خودش باشد. همین است. اما نه دوباره برگشت و
سرجایش نشست. دختر به دنبال برادرش آمده بود. داشت اسمش را صدا می زد تا ببیند سرش کدام
گوشه گرم شده است. شب همین طور ادامه داشت. گاهی بلند می شد و چند قدمی راه می رفت.
دوباره می نشست. انگار انتظارش نمی خواست تمام شود. نمی دانست منتظر چه چیزی یا چه کسی
ست. برای همین بود که انتظار می کشید.
پیرمردی خمیده عصازنان و آهسته وارد پارک شد. از سال های دور می آمد. چیزی را در آینده جا گذاشته
بود. گام برداشتنش چندان آشنا نبود. اما انگار می خواست با آمدنش چیزی به او بگوید. همین طور آمد و
آمد. انگار از قبل می دانست که قرار است کجا بیاید. نزدیک او رسید. آرام سرش را جلو آورد و گفت:"من
هم مثل تو سال ها متنظر شدم، اما نه افتاد، نه آمد و نه پیدا شد. این بود که رفتم. به راهم ادامه دادم. تو
هم به راهت ادامه بده و منتظر نباش. نه می افتد، نه می آید. این تویی که باید..."
به اینجا که رسید، نگهبان پارک سوت زد و بلند گفت:" تعطیله! بفرمایید لطفاً!" پیرمرد سراسیمه شد و
گفت:" وقت تمام است. شنیدی؟ خوب دیگر من باید بروم. به حرف هایم فکر نکن! فقط بلند شو و منتظر
نمان. من اگر این کار را کرده بودم، حالا این وضعم نبود." بعد از گفتن این حرف رفت.
او کمی فکر کرد. بلند شد تا از آنجا بیرون برود. اما هنوز نمی دانست باید منتظر چه چیزی نماند. رفت. اما
نفهمید پیرمرد منتظر چه چیزی مانده که به آن روز افتاده است. | |
|